مسعود رضایی بیاره

ناکجا

دیــوانه دلــم ، همیشه جـا مـی ماند

من مــی روم او به نــاکجـا می ماند

گفتم به طبیب عشق احوالش ، گفت

این درد بــه درد بــی دوا مـی مـاند