مسعود رضایی بیاره
صدای تار
در صدای تــار مــن آهنـگ غــم افتاده است
لابــــلای نغمـــههایش نــاله هــم افتاده است
گـوشهی ناچیزی از ویرانـههـای قلب ماست
این خرابی ها که در کرمان و بم افتاده است
هر چه می خوانم حکایتهای درد آلود عشق
آنچه با مـــا کــــردهای بسیار کـم افتاده است
روح سرگـردان مجنونـم که همچون سایهای
در پــی لیـــلا به صحرای عــدم افتـاده است
بی صدا می گـریم امـا آه ، می بینم که هــم
پای هر مژگان من یک خوشه نم افتاده است
در غـزل گفتم کــه از نامت بیــارم چــامـهای
می نویسم شعر ، شیون در قـلم افتـاده است
آن غــریق خستهای هستم که در طوفان غـم
بــا شنـا نـا آشنــا و از بّـلــــّم افتــــاده است