مسعود رضایی بیاره
صدا
راه مــن و او ز روبـــرو خـورد گـــره
چشمان من و نــــگاه او خـــورد گــره
دل گفت بگو که دارمش دوست ، صدا
در سینه دویـــد و در گلــو خـورد گره
مسعود رضایی بیاره
صدا
راه مــن و او ز روبـــرو خـورد گـــره
چشمان من و نــــگاه او خـــورد گــره
دل گفت بگو که دارمش دوست ، صدا
در سینه دویـــد و در گلــو خـورد گره
مسعود رضایی بیاره
ترانهی باران
این کوچه پُر از ترانـــهی باران است
میراث عــــــزیز آذر و آبــــــان است
در خش خش برگهای افتاده به خاک
آوای حــــزین عشق در پـــایان است
مسعود رضایی بیاره
می پرستی
هر باده که تا کنون به خُم ریختهاند
یک جــا همه بـا نـــگاهت آمیختهاند
تا بــار دگــر به مـی پرستی گـروند
چشمان تُـــرا ز نــو بــرانگیختهاند
مسعود رضایی بیاره
الههی ناز
آن شور نهفته در دل ساز توئی
هم نغمه و هم ترانه پرداز توئی
در سوز صدای تار و آوای بنان
منظور تـوئی ،الههی نـاز توئی
مسعود رضایی بیاره
بوی پائیز
هنـــگامهی برگ و باد گلریـز آمد
در کوچـــه ترانهای دل انگیـز آمد
ابر آمد و بوی خاک باران خورده
برخیز و بیــا کـه بــوی پائیز آمد
مسعود رضایی بیاره
آهنگ عبور
چشمان سیاه او غزل بود ، غـزل
طعـم سخنان او عسل بود ، عسل
آهنـــگ عبــور پـــای بـــارانی او
در کوچهی نسترن مثل بود ، مثل
مسعود رضایی بیاره
ترانه
مهتاب و ستاره رنگ رو باخته بود
گیسوی سپیده سایه انـــداخته بــود
گـــویی قلـــم خـــدا بـه کهسار دنــا
با لالــــه و گل تـرانه پــرداخته بود
مسعود رضایی بیاره
گاهان
گاهــــانِ نـــــــــــگاه او اوستـــایی بــــود
آمیـــزهی نغمــــــهیی اهـــــورایـی بــــود
می رفت به ناز و گـُل به حسرت می گفت
این سرو سهی خــــــــدای زیبــایی بـــود
مسعود رضایی بیاره
فرشته باران
گیسوی تو دل نوشتهی باران است
آمیزهی عشق و رشتهی باران است
می آمدی و به سبزه می گفت نسیم
بر خیز که این فرشتهی باران است
مسعود رضایی بیاره
ستاره
بر یـــال دنــا ستاره چشمک می زد
مه بـر سرچشمه اندک اندک مـی زد
شب خلوت و آرزوی دیدارت چنگ
درسینهی تنـگ نرم نرمـک می زد
مسعود رضایی بیاره
هوای عشق
هــر چنـــد بهـــار دل فـــروزی داری
ای عشق ! هوای سینه سوزی داری
خـورشید و ستاره در نـگاهت جاری
فرخنــده شبــی ستوده روزی داری
مسعود رضایی بیاره
غم
برخــیز و بیــا تــرانـهی بـــاران است
چشمان بنفشه لانـــــهی بـــاران است
آن شعر تــری کز او چــکد آب خیــال
گیسوی تو است و دانهی باران است
مسعود رضایی بیاره
غم
گاهـی که دلــم برای او می گیرد
بغضم به سر آید و گلو می گیرد
ابر سیـهی به سینه آیــد نـم نـم
باران ز نـگاه من فرو می گیرد
مسعود رضایی بیاره
نگاه
بوی نفست دمیـد و گـُل گشت پدید
گـُل گشت پدید و در نگاهت بدمید
گـُلواژهی اشکی از نگاهش بچکید
آتش که نــگاه گـرم و گیرایت دید
مسعود رضایی بیاره
دریای خیال
در خرمن عمر حاصلی نیست کـه نیست
انــدوه زمــانه در دلـــی نیست که نیست
جـز بــر لب دریـــای خیــالت ای دوست
در این شب تیره ساحلی نیست که نیست
مسعود رضایی بیاره
غم
در عمق نـگاه مهربانش غـم بود
همرنگ نگاه نرگس و مـریم بود
با این همه جـلوههای رنگین خیـال
پــائیز بـرای چشمهــایش کـم بود
مسعود رضایی بیاره
برگ و باد
در کوچـه صدای برگ و باد است ، بیــا
پــائیز به کــــوچه رو نــهاد است ، بیــا
آن غنچه که می زدی بر او بوسهی مهر
در پنجـــهی بــــاد اوفتــــاد است ، بیــا
مسعود رضایی بیاره
شکوفه
بعد از تو شکوفه خنده یک چنـد نزد
تنـها نه شکوفه ، مـــاه لبخنــد نـزد
آن شاخـــهی دل که زیر پا بشکستی
پــژمرده شد و پس از تـو پیوند نزد
مسعود رضایی بیاره
چکامه
در کوچه شمیم گیسوانت پیچید
بــاران تـــرانه در میـانت پیچید
در کام چـکامه نغمه آرام گرفت
تا لحن صــدای مهربانت پیچید
مسعود رضایی بیاره
باران و ترانه
برگ از تن بوستان فـرو ریخت ، بیا
بــاران و تــرانه در هـم آمیخت ، بیا
آویــزهی سرخ و زرد و زریــن پائیز
بر گردن و دست شاخه آویخت ، بیا
مسعود رضایی بیاره
حسرت
ای آینـــه در نــگاه او چیست ، بگو
در چشم سیاه او چه رازیست ، بگو
آن لحظه که غرق در نگاهش گردی
در پشت شراب چشم او کیست ، بگو
مسعود رضایی بیاره
گل حسرت
روزی که گــذر کنـد صبا بر خاکم
بگــذر به کنــار من ، بیا بر خاکم
گُلهای سپید و زرد حسرت روید
روزی که نهی دوباره پا بر خاکم
مسعود رضایی بیاره
کوچه سار
چشمان تو کوچه سار رویایی بود
آرامش لحظـــههای تنهایـــی بـود
گلـواژهی عشق در هــوای نفست
مانند سحر پُـــر از شکـوفایی بود
مسعود رضایی بیاره
برگ ریز
برخیز و بیا ، هوا هوای من و توست
پائیز پر از صــدای پـای من و توست
آن کــوچه برگ ریـز ، انـــگار هنوز
پُر خـــاطره از ترانههای من و توست
مسعود رضایی بیاره
پائیزان
هر زمــزمهای کـــه بـر لب مستان است
آوای خـــوشی کـــه بـر لب بـاران است
من دانم و عشق ، عشق می داند و من
در لحن صــــدای پــــای پــائیزان است
مسعود رضایی بیاره
آلاله
ای چشم و چراغ لاله زاران دنا
آلالـــــهی سرخ کــوهساران دنا
در دفتر لالــه و شقایق باقیست
نــام تـــو میـان یـــــادگاران دنا
مسعود رضایی بیاره
گلواژه
گلواژه ترین بهـار این خــاک توئی
آن رویش سبز رو به افلاک تـوئی
سرمستی می میان تاک است نهان
آن شور نهفته در دل تـاک تــوئی
مسعود رضایی بیاره
معجزه
می رفت و گهی ز پـی نگاهم می کرد
سرمستِ نــــگاهِ گــاه گــاهم مـی کـرد
بــا معجـزهی دو چشم سحر آمیزش
می کشت و دوباره روبراهم می کرد
مسعود رضایی بیاره
آئین
آیات نــگاه دوست ، آئیـــن مـن است
هنگام ستاره مــاه و پروین من است
آرامش چشم او چـو دریــــای غـــزل
دل بــازترین مــکان تسکین مـن است
مسعود رضایی بیاره
یادگاران
بـــاران و بنفشه یـادگاران تــواند
هنـــگام شکوفه سوگواران تــواند
آلالـــهی سرخ کـوهساران دنــا
در دامـن دشت می گساران تواند