برگ و باد (6)
ای کدامین لحظهی سرشار
می رسی آیا
در غبار پُر هیاهویی که پیدا نیست
هیچ از هیچ
کوله بارم خسته و پایم گره خوردست
لابلای سنگلاخ تشنهی این راه پیچاپیچ
برگ و باد (6)
ای کدامین لحظهی سرشار
می رسی آیا
در غبار پُر هیاهویی که پیدا نیست
هیچ از هیچ
کوله بارم خسته و پایم گره خوردست
لابلای سنگلاخ تشنهی این راه پیچاپیچ
مسعود رضایی بیاره
خاکستر
کــوچه در کوچــه، دست از این دفتر ، بـاد بازیگر ، بر نمی دارد
هر ورق از من ، مـی
برد سویی، دست از این دفتر بر نمـی دارد
خش خش بـــرگ و عــابری تنهــا ، از درختــانم ، برگ می ریزد
بــاد بـــارانی، مــی رود امــا ، از نـــگاهـم سر،
بــر نمی دارد
در بَــرِ مغرب ، مـی رود خورشید ، بسترش پیدا ، زرد ، نارنجی
رنگ دلتنگی ، تا افـــق جــاری، چشم از ایــن بستر بـر نمی دارد
جنگل از بـرکه ، نیمه شب پُرسید، موج نا آرام در نگاهت چیست
موج اشکش گفت ، نیمه شب مهتاب ، دل ز نیلوفر ، بر نمی دارد
کــرد خاکستر ، بی وفــا ما را ، پــا کشید از مـن ، با وفــا یـادش
شب کـه می آیـــد، تا سحرگاهــان ، سر ز خــاکستر بر نمی دارد
بـــاد پائیزی ، کــوچه در کــوچه ، می رود هر سو ، با گل پرپر
می پَـــرد نــالان ، سهره و چشم از ، گلبُــن پـرپـر بــرنمی دارد