مسعود رضایی بیاره

معجزه

می رفت و گهی ز پـی نگاهم می کرد

سرمستِ نــــگاهِ گــاه گــاهم مـی کـرد

بــا معجـزه‌ی  دو چشم  سحر آمیزش

می کشت و دوباره روبراهم می کرد