(1)
کم کمک خورشید پائیزی
با نگاه گرم و گیرایی
لابلای برگ های زرد و نارنجی فرو می رفت
گاه پنهان می شد و گاهی به لبخند دلاویزی
شعله می زد در گذر گاهی که او می رفت
برگ و باد و تابش زرتار گیسویش
هالهی رنگین زرد و سرخ گرداگرد ابرویش
در نگاه سرد و کم سویش به هم آمیخت
برخیز که دستهای غزل خوان
در کوچـه نهاده پــا بـه میدان
بشنو زِ نسیــمِ صبـــح آبــــان
موسیقیِ برگ وُ بــاد وُ باران
مسعود رضایی بیاره
فصل غم
کی فصلِ بلنــدِ غـــم بـه سر می گــردد
گل آیــــد وُ لالــــه شعلــهور می گــردد
زآن روز کـه رفتهای هزاران بار است
پرسیدهام از خـــودم کـه بـر می گردد؟
مسعود رضایی بیاره
غزل ریز
دل آراید بهار از خاکِ راهت
بر افروزد گلستان از نگاهت
نریـزد عشوه پــائیز ار ببیند
غـزل ریـزانِ چشمانِ سیاهت
مسعود رضایی بیاره
کوچه گرد
قـــدم آهسته نِـه، آن بـرگ زردم
کــه افتـادیم وُ تَـرکِ شاخـه کردم
در افتـادم بــه چنــگِ بــاد پــائیز
گهی خاموش، گاهی کوچه گردم
مسعود رضایی بیاره
بهانه
ز چشمانت دوبیتی عـــاشقانـه
بگیرد جــام وُ می نوشد ترانـه
به قربان غـزل گردم که هر دم
تو را می خواهد و گیرد بهانه
مسعود رضایی بیاره
افسون
بر ایوانت گُــذر می کـرد پـائیز
به چشمانت نظر می کرد پـائیز
در افسون نگاهت دید وُ فهمید
که سعی بی اثـر مـی کرد پائیز
مسعود رضایی بیاره
بیداد
نــگاهش بــا نــگاهم تــار می زد
حزین وُ دلکش وُ سرشار می زد
ولـی در گـوشهی شهناز وُ بیـداد
نـــگاهش شعله در نیزار مـی زد
مسعود رضایی بیاره
باد نوبهاری
به قــامت، دلبریهــای دنـا بود
نـگاهش بـــا نـگاهــم آشنا بـود
ولــی مــــانند بـــادِ نــوبهــاری
روان می پرورید وُ بی وفا بود
مسعود رضایی بیاره
چنگ
به مویت بــاد وحشی چنگ می زد
ز هـر تــاری هــزار آهنگ می زد
بــه جــــادوی نــگاهت نیز پـــائیز
نظر می کرد وُ بومی رنگ می زد
مسعود رضایی بیاره
غزل ریزان
سحر شد، خنده زد خورشید، برخیز
تـماشا کُـــن غـــــزل ریـــزانِ پــائیز
ز چنـگِ بـــاد وُ سوزِ سینهی بـرگ
بــر آیـد نغمـه بــا سوزی دل انـگیز
مسعود رضایی بیاره
کوچه
پــائیز! چرا به چشم او می مانی
مانند نـــگاه او غـزل می خوانی
موسیقیِ بـاد وُ برگ می افشانی
دانم که نشان کوچهاش می دانی
مسعود رضایی بیاره
لاله حسرت
مــن لالــــهی حسرتم، نـبوئید مرا
پــــائیزیام از صـفا نــگوئید مـرا
گم گشتهی بیکرانم، ار می جوئید
در چشم سیـــاه او بجوئیــد مـــرا
مسعود رضایی بیاره
خاکستر
عمرم سپری شد وُ فـراموش نشد
از یاد من آن دو چشمِ آهوش نشد
خاکستر مــن برفت بر بــاد، ولـی
آن آتش سینه سوز خـاموش نشد
مسعود رضایی بیاره
ایوان
پــائیز تــرانــهای زِ دیــــوان تــو بــود
رویـــای نشستهای به چشمان تو بـود
آن قصهی رنگ رنگ وُ رویای قشنگ
یک بــرگ فتـاده روی ایـوان تـو بـود
مسعود رضایی بیاره
عاشقانه
می رفتی وُ هر تـرانهات مـی نگریست
رقصیدن مو بـه شانهات می نگریست
در هر قدمی به شانهات گل مـی ریخت
پــائیز کــه عــاشقانهات مـی نگریست
مسعود رضایی بیاره
موسیقی برگ
تا چشم تو در کوچه غـزل ریز آمد
در کوچــه صدای پــای پــائیز آمـد
موسیقیِ بـرگ زیــر پــایت، پـائیــز
بشنید وُ به گوش او دل انگیز آمـد
مسعود رضایی بیاره
هنگام غروب
پــــائیز! دلــم گرفتـه هنـــگام غروب
آه از تو وُ رنگ بی سرانجام غروب
تا کــوچ افــق بــه هــم در آمیختهاند
چشمان مــن و نــگاهِ گل فام غروب
مسعود رضایی بیاره
مـن از یــادش بـرفتم او ز یــادم
نرفت وُ من به یــادش دل نهادم
منم آن برگ پائیزی کـه هـر سو
دوان در کوچه سارِ برگ وُ بادم
مسعود رضایی بیاره
گذر
رهی خواهم به در یابم، نیابم
بگیرم بــال وُ پَـر یابـم، نیابم
در آویزم بــه پــای بـادِ پائیز
بر ایوانت گـــذر یابــم، نیـابم
مسعود رضایی بیاره
پائیز! پائیز!
هــزاران شعر شورانــگیز، پـــائــیز!
پُـــر از آهنــگِ سحرآمـیز، پـــائـیز !
در آن روزی که چشمش را سرودی
چــه کــــردی بـــا دلــم پائیز، پائیز !