مسعود رضایی بیاره
شعرانه
شهریست نـگاهت که جز افسانه در او نیست
ایـن شهر پُـر از میـکده یک خـانه در او نیست
هر پنجــرهای وا شود از گــوشهی ایــن شهر
باغیست کــه جز سبزه و پروانه در او نیست
هــر چنــد پُــر است از پّـر پــــرواز و پـرستو
جــز لانــهی چشم تو یــکی لانــه در او نیست
مـــردم همــه دیــوانه و مستند در ایـــن شهر
ویــران شود آن شهر که دیـوانه در او نیست
جـــز گــوشهی ابــروی تــو مـحراب نــــدانند
یک صومعه و مسجد و بتخـــانــه در او نیست
ای سبز تــریــن معبـــــد زیبـــــــای پــرستش
چشمان تـو شهریست که بیگانـه در او نیست
گفــتم چــه بــگویم بــه غــزلـــوارهی چشمت
دیدم که به جز نغمه و شعرانه در او نیست