مسعود رضایی بیاره
پنجره
پائیــز نـــگاه مـا پُـر از خــاطره است
آهنـــگ عـبور پــای پــُر دلهـره است
این کوچه ! به هر کجای آن می نگرم
آن عــابر دل شکسته آن پنجــره است
مسعود رضایی بیاره
پنجره
پائیــز نـــگاه مـا پُـر از خــاطره است
آهنـــگ عـبور پــای پــُر دلهـره است
این کوچه ! به هر کجای آن می نگرم
آن عــابر دل شکسته آن پنجــره است
مسعود رضایی بیاره
پائیزان
ما خش خش برگ ریز گلریزانیم
همرنــگ غــروب زرد پـائیـزانیم
آهسته قــدم به خــاطراتم بــگذار
با هر قدمی دوبــاره می لرزانیم
مسعود رضایی بیاره
آیه
می آمد و مستِ مستِ می کرد نگاه
بـــود آیت روشنی در آن چشم سیاه
در مـن نگهی نمود و دل گفت به آه
لا حـــــــول و لا قـــــوة الا بـــــــالله
مسعود رضایی بیاره
غروب
دل تنـگ تــرین غـــروب پــائیزانم
آهنــگ حــــزین پـــای گـُلـــریزانم
آهسته گذر کن ای نسیم از بر من
بر شاخــــهی تُـــرد مهر آویــزانم
مسعود رضایی بیاره
شکسته
از بـــاغ خــزان رسیده پـائیزتریم
از عــاشق دل شکسته لبریزتریم
با این همه ای بهار پُر لاله و گُل
از نفحهی صبح تو دل انگیزتریم
مسعود رضایی بیاره
آتش عشق
از آتش عشق سینه بی سوز مباد
مهتاب و ستاره بی دل افروز مباد
روزی کـه گـذر خیـالت از دل نکند
آن لحظـه دگر نیـاید آن روز مـباد
مسعود رضایی بیاره
دنا
مهتاب سر از دنـــا بر افـــراختــه بود
بر دامـــن کـــوه ، پـرتو انــداخته بود
لای گُـــل و سبزه و کنـــار گُـــل اشک
من بودم و سهرهای که دل باخته بود
مسعود رضایی بیاره
آرزو
شب بود و ستاره چهـره آراسته بــود
بوی گُل و بانگ سهره بـرخاسته بود
مـن بــودم و دست آرزویی کـه تُــرا
آن لحظه به گریه از خدا خواسته بود
مسعود رضایی بیاره
برگ و باد (15)
مهتاب و شب کوچهی دیروزی بـود
هنگامهی برگ و بـاد و گلریزی بود
می رفتی و در گلوی من خورد گره
بغضی که پُــر از هـوای پائیزی بود
مسعودرضایی بیاره
اشک غزل
مهتاب شبم ، چشم سیه فـــام تو بـود
سرسبزترین بهـــارم ،ایّــام تــو بـود
هنــگام سحر اشک غـــزل مـی ریــزم
بر شاخـهی آن گُلی که هم نام تو بود
مسعود رضایی بیاره
برگ و باد (13)
ای دوست هر آنچه بودنی بود ، گذشت
مهر مــن و تـو شنودنـی بــود ، گذشت
بــرگیم ، فتــــاده در کف بــــاد خــــزان
فصل من و تـو ستودنـی بــود ، گذشت
برگ و باد (12)
مسعود رضایی بیاره
من بـــرگم و تـو سرود پــائیزانی
خواهی چـه ز برگ زرد آویزانی
با هر قدمی که می نهی در کوچه
این بـرگ نفس بریده مـی لرزانی
برگ و باد (11)
مسعود رضایی بیاره
سرشارترین خــزان ایـن بـاغ منم
آن برگ فــرو ریختـه از داغ منم
در دست شقایـق ار ایاغست بهار
آن شعلهی سرخ رنگ ایــاغ منم
برگ و باد (10)
مسعود رضایی بیاره
پائیز ، بیـــا و کــوچــه را رنـــگ بزن
آن گـونه که بـرگ ریـــزد آهنـگ بزن
با هـــر نفسی اگــــــر کـه لــرزید دلــم
دست از دل من بشوی و بر سنگ بزن
برگ و باد (9)
مسعود رضایی بیاره
هنـــگام غـــروب خستـهای بـــاد وزید
پائیـــز بـه روی شاخـــهام دست کشید
آن عــــابر دل شکسته فــردا کـه رسید
بر شاخـهی زرد و سرخ مـا برگ ندید